برسی روانشناختی شکست عشقی

ساخت وبلاگ
 

بدن، شكست عشقی, را تعريف و ترميم می كند.

 

هرچند اينجا مجال توضيح استدلال های جيمز نيست اما نظريه جنجالی او امروز، در قرن بيست و يکم، به يکی از گرايش های مهم در حوزه عصب پژوهیِ تئوريک و علوم شناختی بدل شده است؛ گرايشی که «بدن» را عامل اوليه و بنيادين احساسات و عواطف ما می شمارد و پژوهش های تجربی و آزمايشگاهی عصب شناسان نيز روزبه روز در تأييد اين نگاه شواهد بيشتری به دست می آورند. آنها با اين رويکرد به موضوع شکست, عشقی, نيز پرداخته اند. آدم های بسياری سال ها با آثار ماندگار شکست, عشقی, در ذهن زندگی می کنند و ممکن است اين زخم ديرين موجب شود که آنها هيچ گاه به آشتی و صلح کامل با زندگی امروزشان نرسند. عصب شناسان و روانشناسان شکست, واقعی را زيستن در اين وضعيت می دانند. يعنی اگر شکست, به عنوان مرحله ای در «گذار» تلقی نشود، آنگاه شکست, قطعی رخ خواهد داد. ژان پل سارتر، فيلسوف فرانسوی، شکست, را اتفاقی شاعرانه در زندگی می دانست که انسان را به «صفای نخستينش»، به «خود»ش، بازمی گرداند و رد پاهای اين «خود» را علم امروز بيشتر در بدن می بيند تا ذهن. کندوکاو در آخرين يافته های عصب شناختی از شکست عشقی, و تبادلات ذهن و بدن در اين واقعه ما را به مطب دکتر عبدالرحمن نَجل رحيم، عصب شناس و عصب پژوه، کشاند. او سالها در دانشگاه های شفيلد، لندن و سپس شهيد بهشتی تهران پژوهش و تدريس کرده است. حاصل تلاش او در تبيين اهميت علم عصب پژوهی در شناخت اجتماعی و ايجاد پيوند بين هنر و ادبيات و علم عصب پژوهی اجتماعی بيش از پنجاه عنوان مقاله و چندين کتاب و فيلم مستند است. کتاب های «برش نگاری مغز: انقلابی در پرتونگاری»، «جهان در مغز»، «جرعه ای از جام وجود: از مغز تا آگاهی»، «فلسفه و هنر»، و ده ها مقاله و ترجمه در حوزه های گسترده علايق او نشان از وجود نگاهی بين رشته ای به رابطه ميان ذهن ـ مغز و جسم دارد. خلاصه اين گفت وگو را می خوانيد.

 

آقای دکتر، هنگام شکست عشقی, (romantic rejection) چه اتفاقی در مغز رخ می دهد و اصولا چه بخش هايی از مغز درگير فرايند شناختیِ شکست هستند؟

 

در دو دهه گذشته، با پيشرفت فناوری در تصويربرداری مغزی، به ويژه «ام آر آی کارکردی»، در عرصه عصب پژوهی به اتفاقات جالبی که هنگام شکست عشقی, در مغز عاشقان جفاديده و طردشده می افتد، پی برده ايم. يکی از پژوهش های جالب نشان می دهد که در جريان دردهای جسمانی، درد طرد شدن اجتماعی و درد ناشی از شکست عشقی، نواحی مشابه ای از مغز ما (چه زن و چه مرد) فعال می شوند. به عبارت ديگر، وقتی شاعران از درد عشق، هجران، تک افتادگی و تنهايی شِکوه می کنند، آن را صرفا به مثابه نوعی «استعاره» يا «صنعت شعری» به کار می برند. در حالی که پژوهش های عصب شناختی ثابت کرده است که مغز «واقعا» برای «درد»، چه از نقطه مشخص و آشکاری در جسم برخيزد و چه از فراق و طرد شدن باشد، فرقی قائل نمی شود و از هر دو تفسير و معنايی واحد می سازد. دو منطقه ای از قشر مخ که در شرايط فوق از خود فعاليت نشان می دهند، شکنج سينگوليت (cingulate gyrus)   و بخش خلفی قشر اينسولا (insula) در عمق بخش جلويیِ ميانیِ مغز هستند که به نظر می رسد نه تنها در روند احساس و ادراک محرکات برخاسته از تن فعالاند بلکه هنگام هم احساسی يا همدلی (empathy) و ادراک احساس ديگری نيز به کنش واداشته می شوند. بنابراين، از نظر ادراکی، احساس درد از شکست عشقی با درد بدنی و درد ناشی از طرد شدن اجتماعی در يک مقوله قرار می گيرند، و در واقع اين درک و تفسير «احساسی» در ساختار مغز است که در طبيعت خود جنبه استعاری (metaphoric) دارد. در پژوهش های ديگر هم نشان داده شده است که نظام حرکتی، انگيزشی و هورمونی پرقدرتی در عمق مغز ما درهسته هايی پراکنده در ماده سياه (substantia nigra)، ناحيه تگمنتال شکمی در ساقه مغز ((ventral tegmental area، و نوکلئوس اکومبنس (nucleus accumbens) وجود دارد. اين هسته ها از طريق واسط شيميايیِ واحدی چون «دوپامين» با عملکرد پيچيده و متنوع اش و همچنين با پنج گيرنده متفاوت ــ که در بخشهای مختلف عقده های قاعده ای (basal ganglia)، و هسته بادامی (amygdala) و قطعه پيش پيشانی مغز هستند ــ ارتباط پيدا می کنند. اين تعامل دوجانبه از طريق واسطه های شيميايی ديگر چون گابا، گلوتامت و غيره در ارزيابی درد و لذت، خوب و بد، خوشايند و ناخوشايند، احضار حافظه مفيد و کارا، قصدمندی (intentionality)، توجه و تمرکز تصميم گيری، پايداری (لجاجت و سماجت)، طرح ريزی، اجرا و مديريت رفتاری نقش کليدی بازی می کنند. معلوم شده است که همين مدارها در کار مهمی چون تجربه عاشق شدن و شکست عشقی نيز دخالت دارند.

 

پس در واقع اين عملکرد دوپامين است که رنج ما را از شکست عشقی رقم می زند. اما ظاهرا در عاشق شدن هم اين هورمون فعال است، اين طور نيست؟

 

بله. نکته مهم اين است که مولکولی حيرت انگيز چون «دوپامين» که عملکردهای آن در درون بدن (مثل کارکرد قلب و کليه و گردش خون يا جلوگيری از شيردهی در نتيجه ترشح پرولاکتين) متنوع است، در مغز عامل حرکت و انگيزش بنيادين انسان و ارزيابی محرکهای برجسته منفی و مثبت، گزينش رفتار مناسب در فعاليت هدفمند اجتماعی و از جمله محرک مهمی در پتانسيل عاشق شدن و دشواریهای بعدی آن (آنچنان که حافظ میگويد «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها») است. و از همين روست که انديشمندان امروز در عصب پژوهی نقش تن (body) را در شناخت و رفتار اجتماعی مغز محوری می دانند. بنابراين ما از يک طرف شاهد اين هستيم که مولکول واحدی چون «دوپامين» هم نقش عظيمی در کنترل کارکردهای مهم بدنی دارد و هم آغازگر حرکت و انگيزشهای (derives) انسانی در اعمال پيچيده است و در تنظيم آنها نقش موثری بازی می کند. در کنار تمام اينها شاهد اقتصاد صرفه جويانه ای در کارکرد مغز هم هستيم. به اين معنا که می بينيم فضای کوچکی از مغز، يعنی مناطقی از قشر پيش پيشانی، درگير فعاليت های متنوعی از کارهای ساده شناختی (cognitive) تا فعاليت پيچيده اجتماعی و بين فردی (interpersonal) می شوند. به هر حال در راه عشق احتمال شکست و باخت قابل پيش بينی است و ما در مسير پرتلاطم و پرخطر عشق ورزيدن و حتی هنگام شکست عشقی نيز ياد می گيريم مدارهای فعال مغزی خود را در مواجهه با تجربيات سخت و تلخ ورزيده تر کنيم.

 

به نظر می رسد طردشدگی عشقی با مجموعه ای از احساسات که گاه متضاد هم هستند همراه باشد؛ احساساتی مثل ترس، خشم، انزجار، عشق، و تمنا. چرا چنين اتفاقی در مغز می افتد؟ و اصولا چه مراحلی در شکست عشقی طی می شود؟

 

طبق پژوهش های انجام شده (از جمله پژوهش هايی که خانم هلن فيشر انجام داده اند)، پس از شکست عشقی، يعنی وقتی عاشق جفاديده می پندارد که معشوق رهايش کرده است، دورانی برای او شروع می شود که بسته به درجه وابستگی و خميره شخصيتی افراد مختلف ممکن است کوتاه يا طولانی باشد. در اين دوران تمنا و خواهشی وسواسی برای حفظ رابطه عاشقانه پيدا می شود. شخص شکست خورده از عشق مثل فرد معتاد يا قماربازی است که نمی تواند بر خواهش و لذت اعتياد يا قمار غلبه کند و ميلی درونی او را به حفظ وابستگی با معشوق جفاپيشه وامی دارد. مرتب به او تلفن می کند، خود را سر راهش قرار می دهد، به محل کار و سکونتش می رود، مخفيانه تعقيبش می کند، با او به بحث و جدل می پردازد، بارها از او توضيح می خواهد و علت ترک و طرد را از وی می پرسد و دائما به طور ناخودآگاه خاطرات خوش گذشته و صحنه های ملاقات در ذهنش زنده می شود. و البته تمام اينها شکل های متفاوت تمنا برای بازگشت رابطه عاشقانه قبلی است. جالب اين که در اين دوران مناطقی از مدارهای مغزی فعالاند که هنگام هر رفتار اجباریِ وسواسیِ زود لذت بخش و زود پاداش ده به کنش می افتند. همانطور که اشاره شد، مناطق عمقی ميانی مغز که بر اثر فعاليت دوپامين برانگيخته شده اند (نواحی تگمنتوم شکمی در ساقه مغز، نوکلئوس اکومبس، هسته های قاعدهای، اميگدال، و قشر خاکستری پيش پيشانی ميانی) در مدار اين تحولات قرار دارند. اصرار و اجبار وسواسیِ اعتيادگونه در قمار عشق، رفتار عاشقانی را که در مرز شکست عشقی قرار دارند چون قماربازان و معتادان واقعی می کند، که البته شباهت مدارهای فعال مغزی اين دو نيز همين را نشان می دهد. آنها به طور اجباری به معشوق فکر می کنند و از طريق پرفعاليتی بخشی از عقده های قاعدهای مغز، رفتاری وسواسی را نسبت به معشوق دنبال می کنند. به همين علت است که هر نشانه ای از معشوق لذتهای بودن با او را تداعی می کند و فکر از دست دادن او اضطراب و ترس و بیقراری از طريق هسته بادامی (اميگدال) را به قشر پيش پيشانی و سينگوليت قدامی مخابره می کند. در ضمن، اين دوران مرحله ای «اعتراضی» در فرايند شکست عشقی است که با برانگيختگی، ترس و اضطراب جدايی، و خشم ناشی از فراق و تنفر همراه است. پژوهش ها نشان می دهد در شرايط التهاب عشق که در آن ترشحات نامتعادلِ واسطه های شيميايی مغز نظير «دوپامين» فعال می شوند، دو احساس خشم و نفرت با يکديگر همپوشانی پيدا می کنند و عشق و نفرت توأمان در فرد ايجاد می شوند. اين مسئله گاهی به اَعمال خشونت بار و صدمه رسان به جان و مال معشوق بی وفا منجر می شود. هرچند عده ای از صاحب نظران بر اين عقيده اند که شايد اين مرحله از واکنش های مغزی در شکست عشقی، برای قطع همه رشته های پيوند عاطفی با معشوق، مرحله گذار سودمندی باشد. مرحله آخر شکست عشقی، رنجوری، عزلت جويی و افسردگی است که به درجات مختلف بروز می کند. عده ای از دانشمندان افسردگی را مرحله تجديد قوا برای شروع زندگی جديد با حداکثر پاک شدن آثار مخرب خاطرات ناخوشايند معشوق جفاکار و آمادگی برای شروع روابط ديگر می دانند، که جزئيات آن کمی بين مردها و زنها متفاوت است.

 

مغز شکست عشقی را به صورت تدريجی بهتر می پذيرد يا دفعی؟ از نظر عصب شناختی، بعد از اتمام رابطه عشقی، ادامه رابطه در قالب نوعی «دوستی اجتماعی» بين دو فرد مزبور کمکی به بهبود فرد شکست خورده می کند؟

 

شکست عشقی تجربه تلخ و دردناکی است. برای کسی که در حال از دست دادن رابطه و پيوند عاطفی ای است که سرمايه گذاری عظيمی روی آن کرده، گذشتن از معشوق کار آسانی نيست، به ويژه اينکه فرد طردشده خصلت چسبندگی عاطفی داشته باشد و ناخودآگاه نخواهد به هيچ وجه يار محبوبش را از دست بدهد. در اين شرايط خاص فرقی نمی کند که معشوقش چگونه به او بگويد که ديگر حاضر به ادامه رابطه عاطفی نيست. در هر صورت، چه ناگهانی و چه تدريجی، احساس شکست سنگين خواهد کرد. معمولا يار جفاکار يا طردکننده در مقابل اين پافشاریِ شماتت آلود عاشق طردشونده احساس گناه و تقصير می کند و ممکن است به طور موقت رضا دهد که به رابطه ای، البته اغلب نه به روال و عمق سابق، ادامه دهند. ولی بيشتر اوقات وقتی بلور عشق اينچنين ضربه می خورد و ترک برمی دارد، چندان با شفافيت قبل نمی تواند سائقه عشق را از خود عبور دهد و غالبا عمرِ رابطه ازسرگرفته شده نيز کوتاه است. گاه بيشتر از طرف يار جفاپيشه و گاه نيز از طرف عاشق جفاديده، برای تسکين درد جدايی، پيشنهاد ادامه دوستی بدون عشق داده می شود، ولی اغلب امکانش فراهم نمی شود و ملاقات دوستانه به بگومگوهای تند و کينه آميز، مملو از حسرت روزهای خوش گذشته و خاطرات شيرينی که به فرجام تلخ رسيده است، بدل می شود. هر نوع دوستی، اگر هم بخواهد پابرجا بماند، به زمانی طولانی برای خاموش شدن طوفان آتشينی نياز دارد که خشک و تر را با هم سوزانده است؛ زمان طولانیِ پر از التهابی که بين عشق و نفرت، لذت و درد، ترس و خشم و خشونت، نااميدی و اميد، مرزی وجود ندارد. در مغز، طوفانی از يورش تحريکات نورونی در دستگاه عاطفی ـ هيجانی ـ اجتماعی و ترشح بی اندازه واسطه های شيميايی چون دوپامين برپاست. بايد امکانات خاموشیِ اين طوفان را فراهم آورد و به انعطاف پذيریِ بی نظير مغز برای پذيرش شرايط جديد فرصت داد. علت درهم شکستن مرزهای بين عشق و نفرت، لذت و درد، ترس و خشم، خشونت همراه با نااميدی و در نتيجه از دست دادن اختيار، هجوم هيجانات متناقض حاصل از شرايط طوفانی در مرحله ای از شکست عشقی است. اين شرايط طوفانی که معلول از دست رفتن قوه تشخيص و ادراک و همچنين ناتوانیِ عملی در بازگرداندن معشوق است، به از دست رفتن قدرت اداره هيجانات منجر میشود. اين طوفان تا به اوج نرسد و فروننشيند، مغز قادر نيست مجددا در کشتی «من» و «خويشتن»ی نجات يافته سکان به دست گيرد. در ساختار «من» يا «خويشتن» نو شده ديگر معشوق قديمی و بی وفا جايگاه پرنفوذی ندارد. مغز ما اين توان را دارد که در طول زندگی، مرتبا و حتی در کوران تجربياتی سخت چون شکست عشقی، بتواند لطمات خود را بازسازی و «خويشتن خويش» را در قالبی جديد بازآرايی کند؛ خويشتنی که در تجربه شکست عشقی گداخته شده و تراشيده تر و مهارت يافته تر آماده جدال ها برای تجربيات آينده است. البته بعيد نيست که توان انعطاف پذيری مغز دچار کاستی شود و برای فرد آسيب های جبران ناپذير به وجود آورد، که اغلب چنين نيست؛ فراموش نکنيم که مغز ما دائما در حال دگرگونی و تحول ساختاری و شيميايی و عملکردی، و يادگيری بر اساس تجربيات ريز و درشت زندگی است و عاشق شدن معتادگونه و شکست خوردن در قمار عشق نيز در جهت اين تجربيات اجتماعی قرار دارد و به مغز می آموزد که در آينده چگونه موفق تر عمل کند.

 

اندیشه تابان...
ما را در سایت اندیشه تابان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : andishetabana بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 13 آذر 1397 ساعت: 13:03